عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 211
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 456
:: بازدید ماه : 9458
:: بازدید سال : 24173
:: بازدید کلی : 252764

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:20 | بازدید : 983 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 

در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند

 
و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
 
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد،
 
دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد،
 
تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
 
«قیمت جهنم چقدر است؟»
 
 
کشیش تعجب کرد و گفت: «جهنم؟!»
 
 
 
مرد دانا گفت: «بله جهنم.»
 
 
کشیش بدون هیچ فکری گفت: «۳ سکه.»
 
 
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: «لطفا سند جهنم را هم بدهید.»
 
 
کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: «سند جهنم»
 
 
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
 
 
سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: «من تمام جهنم را خریدم،
 
 
این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید
 
 
چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!»


 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:12 | بازدید : 924 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 


 

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها

 
به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند
 
و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند:
 
«که دیگر چاره‌ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»
 
 
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند
 
که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر مدام می‌گفتند
 
که دست از تلاش بردارند چون نمی‌توانند از گودال خارج شوند
 
و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته‌های
 
دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
 
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌کرد.
 
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می‌زدند که تلاش بیشتر فایده‌ای ندارد
 
او مصمم‌تر می‌شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
 
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف‌های ما را نمی‌شنیدی؟»
 
 
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:8 | بازدید : 925 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت

 
همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور
 
پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن،
 
آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
 
هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد
 
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد
 
تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
 
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
 
و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان،
 
خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت.
 
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»


 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوته , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد